از صورت شعر حافظ سخنها میتوان گفت و بسیار گفته اند اما همین که به معنی رو میکنی ان شیرین کار به طنازی میگریزد و از گوشه ای دیگر جشم و ابرو مینماید.
گویی در پشت گوش تو زمزمه میکند و تا برمیگردی اوازش از عرش می اید . زبانش انچنان ساده و اشناست که انگار تراشه اش را از گهواره شنیده ای و انچنان با رمز و معما میگوید که پنداری پیامی ست که از کهکشان های دور میرسد.
این اشنا رویی و گریز رنگی به دو واسطه است:صورت و معنی شعر او. و این هر دو به گونه ای اعجاب انگیز همدست و هم داستان اند. لفظ چون رنگین کمانی ست که به هر نظر از رنگی به رنگی میغلتد.و مضمون همچون امواج ناقوسی ست که در بازگشت از هر زاویه طنینی دیگر دارد.
ایهامی که صفت شعر حافظ است تراویده از پریخانه ی پر نقش هزار اینه ی ضمیر اوست که بر طیف اسرار امیز زبانش عکس میاندازد. یگانگی تفکیک نا پذیر صورت و معنی چون جان و تن زنده.
این ماییم که میخواهیم او را زمینی یا اسمانی ببینیم. شعر او چون دوردست افق بوسه گاه اسمان و زمین است. اسمانی ست زیرا انچه از خوبی و پاکی و عدل و امن میجوید در این تیره خاکدان نمی یابد. و زمینیست زیرا انچه از ناز و نوش و نوا می خواهد در همین سایه ی بید و لب کشت فراهم است. پس اشاره اش به دورگاه اسمان است و چشم و دلش در زمین می گردد.
هوشمندی است تشنه ی دانستن راز دهر و معمای وجود.نگران سرنوشت انسان و ازرده از رنج و ستمی که ناروا بر فرزند ادم میرود. .....
شعر اخر را به کسی تقدیم میکنم که چشمهایش را میستایم در حالی که میدانم از درونم بی خبر است.دوست داشتن برایش کم است . ای کاش مرا میشناخت................
در دیر مغان امد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای سنوبر پست
اخر به جه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
باز ای که باز اید عمر شده ی حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از دست
سیما